داستان کوتاه تا مرا دم تو را پسر یاد است

چوپان فقیری کاسه‌ای شیر دوشید و کنار تخته سنگی گذاشت و دنبال کاری رفت. وقتی برگشت، کاسه را از شیر خالی و در آن سکّه‌ای گذاشته شده دید. این ماجرا تکرار شد و چوپان از این راه به نان و نوایی رسید. او روزی از روزها به کمین نشست تا ازکمّ و کیف ماجرا مطلع شود. ماری را دید که می‌آید، شیر را می‌خورد و به ازای آن سکّه‌ای در کاسه می‌اندازد و می‌رود. چندی که از ماجرا گذشت، چوپان با زنش عزم سفر زیارتی کردند و گله را به پسر برومند خود سپردند. ماجرا در غیاب چوپان همچنان ادامه داشت تا این که روزی پسر چوپان وسوسه شد که احتمالاً این مار بر سر گنجی خفته و بهتر است که او را بکشم و همۀ گنج را ـ یکجاـ تصاحب کنم. (این تعریضی به حرص و زیاده‌خواهی آدمی است که در قرآن مجید نیز به آن اشاره شده است.)‏

پسر با تبر قصد جان مار کرد. دُم مار را قطع کرد و خود نیز بر اثر نیش مار در جا هلاک شد. پس گلّه نیز بی صاحب ماند و تلف شد. چوپان که از سفر برگشت و از ماجرا مطلع شد، پس از مدتی سوگواری، چون به روز سیاه افتاده بود، به صحرا رفت و کاسه‌ای شیر را کنار تخته سنگ گذاشت و مار را دعوت به نوشیدن شیر کرد و از رفتار پسر نادانش عذرها خواست. مار، حرف‌های مرد را که شنید، خطاب به او گفت:‌ای مرد! نه مرا بریدگی دُم فراموش خواهد شد و نه تو را داغ فرزند؛ بنابراین هر دو از هم نفرت خواهیم داشت. از این روی باید از هم جدا و دور باشیم که:

تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.