داستان کوتاه اوج بخشندگی
حاتم را پرسیدند:هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم: والله این بسی خوش بود. غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن موضع را را میپخت وپیش من میآورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون …