داستان کوتاه راز خوشبختی

  بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می

داستان کوتاه اثر شایعه پراکنی

زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند. پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن

داستان کوتاه ابن سیرین و احوال پرسی

ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟! گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟ ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم! گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او

داستان کوتاه فرعون و شیطان

داستان کوتاه فرعون و شیطان   فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به

داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ مرده

داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ مرده ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ! ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻲﺷﻪ ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ی ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ. ملا ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ

داستان کوتاه مرد میلیونر و بیماری چشمانش

داستان کوتاه مرد میلیونر و بیماری چشمانش   در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر

داستان کوتاه کودکانه درباره کرونا

داستان کوتاه کودکانه در مورد ویروس کرونا یکی بود یکی نبود یه روزی یه مریضی خیلی بدی توی دنیا به وجود اومده بود که اسمش کرونا بود. خیلی از آدما مریض شدند، خیلی‌ها ترسیده بودند. همه مجبور بودند که توی خونه‌هاشون بمونند. مجبور بودند ماسک بزنند. مدرسه‌ها تعطیل شده بود و بچه‌ها خوشحال بودند. البته از یه طرفم ناراحت بودند چون نمیتونستند برند بیرون بازی کنند، برند پارک، برند شهربازی.

داستان کوتاه حکیم و چوپان

حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: – تا راست تمام نشده دروغ نگویم – تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم – تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. – تا روزی خدا تمام نشده،

داستان کوتاه الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین

فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات

داستان کوتاه ساعت و کودک باهوش

کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين